ريز تا درشت از همهمهی زياد، صدا به صدا نمیرسيد آنقَدَر میگفتيم و میخنديديم كه اصلاً متوجهِ گذر زمان نميشديم... بوی غذای مادر بزرگ را تا چند خيابان آنطرف تر مي شد حس كرد... روزهای هفته را روی دورِ تند مي زديم تا برسيم به جمعه... جمعه های بچگی مان را با هيچ روزی عوض نمیكرديم گذشت و گذشت "مادربزرگ" از ميانمان رفت... دورتر و دورتر شديم شايد ديگر در ماه و يا حتی در سال يكبار دورِ هم جمع شويم... آن هم قبلش طی میكنيم كه اينترنت داشته باشد..., ...ادامه مطلب